نوشته های من برای تو

14

سلام غزل خوشگل و یکی ی دونه و نفس و ماه و جیگر و عمر من  خوبی عشقم ؟ خوبی دورت بگردم ؟ خوبی تموم زندگی من ؟  مامان فدات که دیگه هر روز تقریبا بودنتو وجودتو حس میکنه با تلنگرات  جدیدا ی چیزایی فهمیدم غزل ... اینکه هر وقت حوصلم سر میره میرم سر یخچال و ی چیز شیرین میزنم تو  رگ بعد میام رو پهلوی چپم دراز میکشم ... به ی ربع نکشیده شما ی در میزنی و میری ی گوشه میشینی منم هی جیغ میزنم  غزل دیروز با مامانی رفتیم واسه شما کلی خرید کردیم ... وسایل بهداشتیتونو گرفتیم که چقد هم جاتون خالی گرون بود   ی هزار پای خوشگل و دراز هم واست گرفتم ... کلی هم لباس برات گرفتم که مامانی هی قربون صدقت میرفت و پو...
23 مرداد 1392

13

      امیدوارم که حتـــــ ـ ــی سالها بعد هــــــ ـ ــــم اسمت رو دوست داشته باشـــــ ــــ ـــی ...
16 مرداد 1392

12

سلام دختر خوشگـــــــــــــل خونه ی مــــــــــــــا ... سلام یکی ی دونه ی زندگیـــــــــــــــــم ... دیروز حس میکردم که سونوگرافی شک کرد که تو دخملی یا پسر شایدم این به خاطر حساسیت من نسبت به تو بود که میخواستم وسایلی که واست بخرم به خود خودت مربوط شه  ... سه شنبه صبح رفتم پیش خان آقایی و گفتم که شک دارم ...گفت آخه من زیاد سونو به مادرا نمیدم مظلوم نگاش کردم و گفتم خانم دکتر میخوام سیسمونی بگیرم واسش آخه  .... باید مطمین باشم ...گفت باشه و ما با نسخه ی سونوگرافی رفتیم به سمت خانه مامانی ...  عصری با مامانی رفتیم سونوگرافی و بعد از دو ساعت علافی رفتیم داخل و مامانی هم واسه اولین بار شما رو رویت...
16 مرداد 1392

11

سلام دلیل زندگی ام در این روزها ... خوبی مامانم ؟ منم خوبم ....الان از سونو اومدم ...با بابایی رفتیم سونوگرافی...  بذا از اول برات بگم ... منشی که صدام زد گفت اول مادر بعد از چند دقیقه همراه ... من رفتم تو و خوابیدم ...ی خانم دکتره خوش اخلاق و خوب گفتم خان دکتر بچم سالمه ؟ گفت بذا ببینــــــــَم !!!  دوباره پرسیدم خانم دکتر جنسیتش چیه ؟  گفت صبر نداریــــــــــــــا ...گفت اول سالم بودنشو چک میکنیم بعد جنسیت ...گفتم چشم ی کم نیگا نیگا کرد و بعد صدا زد که بابایی بیاد تو   بابایی که اومد دستگاه رو سمت ما چرخوند و گفت این سَرش ...این چشم و بینیش ... این دستاش و این پای راست و این پای چپ  وَََََََ ...
14 مرداد 1392

10

سلام پرتقال شیرین من ! خوبی مامان ؟ حس میکنم که خوبی ....چون کم کم دارم ی چیزایی که حس میکنم که نشون میده تو داری کم کم به حرکت می افتی و این واسه من فوق العاده شیرینه ...از فوق العاده کمی اون ور تر.... 2/مرداد یعنی 4 شنبه بود که انقد حوصلمون سر رفته بود لباسا رو زدیم به تن و راهی شدیم به سوی خونه دختر خاله جون ....{تو این ماه انقد گرمایی شدم که حد نداره ...کلا هوای تهران امسال بی سابقه گرم شده و من خیلی عذاب میکشم ... مدام یا دست و صورتمونو میشوریم یا زیر دوشیم ولی چون گفتن حموم زیاد خوب نیس به ی دوش چند دقیقه ای اکتفا میکنیم } تو راه از گرما پوکیدم تا رسیدم ...حالا خوبه 5 مین بیشتر راه نبود رفتیم و نشستیم به حرف زدن ... تو هم...
9 مرداد 1392

بدون عنوان

                                       سلام امیدم ....سلام عشقم مامانی دوست دارم هر چی زود تر دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و بچلونمت امروز 17 هفته و 3 روز از بودن تو توی وجودم میگذره و من هر روز بیشتر حس میکنم که بهت وابسته شدم ... اتفاق این روزا : هفته ی 15 بودم که که چند روز قبلش فعالیتم زیاد بود و دقیقا 18 تیر که تولد پسر عمه ات بود حسابی کار کرده بودم و کلی خسته ...فرداش یعنی 19 تیر که سالروز تولد آقای پدرتون هم میشه ساعت 6 صبح...
1 مرداد 1392
1